۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

به یادتو
خواهر عزیزم،
همیشه در زنجیره ندیدن های تکراریت بر این باور خوش بودم که دوران سختی هایت به پایان رسیده است،افسوس که عمر شادی ها کوتاه است.
خواهر عزیزم،
دوازده روز گذشت به طول دوازده سال و یادچشمان مهربانت و نگاه ساده و زیبایت به زندگی در خاطره ها جاریست، تو که هیچگاه از نبرد با دشواری های زندگی خم به ابرو نیاوردی و همواره با روحیه بودی و هیچ رنجشی از تو به دیگران نرسید و واپسین سفرت نیز به سرعت بود وبی اندک زحمتی.
خواهر عزیزم،
من نه با دست و پا که با قلبم به سوی تو آمدم و با تکه پاره هایش بازگشتم و هنوز احساس من این است که تکه ای از قلبم در اعماق خاک با تو به ابدیت پیوسته است.
خواهر عزیزم،
با همان لبخند آرام همیشگی،مرا ببخش که چون همیشه دیر رسیدم،بدرود.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

ساعت شني
آوار شني
فرو مي ريخت،
بي شتاب ، بي توجه ، بي درنگ.
در آينه نگريستم
به ترك هايش،
كه دره وار،
عميق و عميقتر مي شد.
به شكن هايش،
كه بسترنطفه هاي پرواز بود.
پروازي به ديگر سو،
به فراسوي ناشناخته آينه ها،
آنسوي ذهن تاريك جيوه ها،
ماوراي باور چشمانم.
.
.
.
آخرين دانه شن غلطيد.
آينه شكست.
پرواز متولد شد.
نه شعر و نه فكر،
من ماندم و ماوراء،
خاموشي و فراموشي.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

حباب
زندگي، تارهاي طلاييش را
آرام آرام مي تنيد
و من
همگام با جريان تب آلود ثانيه ها
آغشته مي شدم،
...بيشتر و...بيشتر
وزندگي تنديسي است
از حبابهاي كف آلود
وزمانه پراز
تيغهاي برهنه
دشنه هاي عريان
تيرهاي زهرآگين
.
.
.
آه خداي من،
بيهوده براين ريسمان پوسیده چنگ مي زنم
بايد به چاه تنهايي خويش پناه برم

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

تنهايي

بوي اساطيري كاكوته ها

هيچگاه تنهاييت را

مچاله كرده است؟

آيا چكه دستي نهان را

در خلوت و بلوغ صداقتت

نگريسته اي؟

خيال مي كنم دستهامان

لبريز عقده بن بستهاست

ونمي دانم چه كسي مي فهمد

هردو يك آوايند؟

.

.

.

شايدهنوز

يگانه ترين گل آبي باغچه

نيلوفر كبود گونه است.

بيا

ايمان بياوريم

التماس خسته سكوتهامان را.

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

بسوي سپيدي
آنجا كه سبزي قدرت وحيات جنگلها،
آبي پاك و معصوم درياها،
سرخي تعصب واصالت خونها،
سپيدي بكر و دوشيزه برفها،
سياهي مرموز و ناشناخته شبها،
زردي پر مهر واميد بخش گندمزارها،
آنجا كه رنگها كمرنگ مي شوند،
آنجا كه رنگها رنگ مي بازند،
من از كدام سو
به اصالت خويش
نزديك مي شوم؟
آنجا كه گل سرشت مرا
با رنگ تيره غم عجين نموده اند.
آنجا كه سرنوشت مرا
بر تنهايي خاكستريم رسم كرده اند.
.
.
.
آنجا كه رنگها رنگ مي بازند،
من از روياي بنفش تو
متولد مي شوم
وبه رنگهاي تو ايمان مي آورم.
اكنون سرخي شقايق،
از گلگوني لبانت
سيرآب مي شود.
اكنون نيلي آسمان،
از كبودي گونه هايت
لبريز مي شود.
اكنون به سوي تو مي آيم،
تاسپيدي روز را
در سياهي چشمانت
جستجو كنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

موناليزا

احساساتي وجود دارند كه مانند حس نهفته در تابلوي موناليزا ،كاملا دوگانه مي باشند. داستان زندگي من هم اينگونه شروع شد.

حدود هفت سال پيش از آنكه پاي به عرصه وجود بگذارم،برادر كوچكي داشتم به نام محمد. يك پسر بچه زيبا،سلامت و شيطان. اما طوفان كه مي آيد به برگ و شاخه و غنچه يكسان مي وزد.محمد مريض شد، نحيف شد ومثل يك تكه يخ زير آفتاب ظهر تابستان شروع كرد به آب شدن و تحليل رفتن وخيلي زودتر از آنكه تصور مي كردند روح پاكش آزاد شد و به آسمان رفت و حالا پدر ومادرم بودند واشك وآه وحسرت وسكوت وبهت وحيرت.

زمان گذشت و گذشت و چيزي كه بر جاي مانده بود جاي خالي محمد بود كه با هيچ چيز پر نمي شد و... اينچنين بود كه فلسفه وجودي من شكل گرفت،يك پسر بچه ديگر كه جاي محمد را پر نمي كرد ولي خلاء ناگهاني اورا پوشش مي داد و من بااين نگاه تلخ وشيرين در دوازدهمين روز ارديبهشت سال چهل ونه، در يك روز زيباي بهاري متولد شدم.

زندگي جاري شد وهمان نغمه هميشگي تولد، كودكي و رشد سروده شد ونمي دانم اولين بار چه زماني متوجه شدم كه زندگيم را مديون مرگ برادرم هستم،اما از آن هنگام تا كنون همواره اين احساس دوگانه را باخود دارم، چشمي گريان مرگ برادر و چشمي خندان زندگي و شيريني وجود. هميشه دراين حدود سالگرد تولدم، چهره معصوم كودكي پنج ساله در پيش چشمم مي آيد كه با چهره اي خندان با شلوارك وپيراهني سپيد، برروي سنگفرشهاي كنار باغچه ( تنها عكس به يادگار مانده از او ) ايستاده است وبا خوشحالي و اشتياق در چشمانم مي نگرد و صداي نازك آسماني اش در گوشم نجوا مي كند :

" تولدت مبارك "

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

دريانورد

سرود طوفانها

تنها نغمه زندگيم بوده است

وتويگانه ساحل آرزويم

افسوس كه موجها سركشند

وصخره ها بي رحم

ولي ،

دريانورد را چه باك

من از شراره نگاهت متولد شدم

تلا طم امواج گهواره من بود

واكنون،

درسايه روشن چشمانت

بودن را معنا يي دگر مي بخشم.

دريانوردراچه باك

آنجا كه تلالو لبخندت،

درسراسر افق رنگين كمان بسته است.

آنجا كه فانوس خيالت،

رهنماي شبهاي تيره وتار است.

بادبانهاي عشق را بياويزيد،

تا سينه امواج را بشكافند.

دريانورد را چه باك

آنجا كه مبارزه نيست مرگ است.