۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

حباب
زندگي، تارهاي طلاييش را
آرام آرام مي تنيد
و من
همگام با جريان تب آلود ثانيه ها
آغشته مي شدم،
...بيشتر و...بيشتر
وزندگي تنديسي است
از حبابهاي كف آلود
وزمانه پراز
تيغهاي برهنه
دشنه هاي عريان
تيرهاي زهرآگين
.
.
.
آه خداي من،
بيهوده براين ريسمان پوسیده چنگ مي زنم
بايد به چاه تنهايي خويش پناه برم

۹ نظر:

ghoghnoos گفت...

تیغهای برهنه دشنهای زهر آگین....
سلام حال شما ؟؟؟ خیلی خوشحالم که بعد مدتها اینجا رو بروز کردین و فرصتی دست داد که دوباره نوشته زیباتون رو بخونم

خط رنگی گفت...

سلام و روز بخیر خدمت دوست گرامی

تشریف نداشتید ؟ امیدوارم کارها بر
وفق مراد باشد .

خط رنگی گفت...

نوشته تان خبر از درون می دهد .

ارامش از ان شما

خوشحالم از بازگشت تان

روزگارتان شاد

الي گفت...

چه فريادها كه در اين چاه تنهايمون نمي كشيم . عالي بود مثل هميشه .

خانوم معلم گفت...

تنهایی خوب فریاد کشید و ترسش کمتر بود.زیبا بود

خط رنگی گفت...

سلام . روز تان زیبا

امیدوارم خوب باشید و متشکرم از حضور
و محبت تان . بهترین معنا را برای چند کلمه وبلاگ من می نویسید . و این نشانه روحیه شاعرانه و در عین حال
عقلانی شما ست .
ممنون ام برای لطف همیشگی تان
منتطر نوشته دلنشین دیگری از شما هستم

سبک سر گفت...

سلام آقای احمدزاده
شعرتان درد داشت. بوی تنهایی و غربت و جفا می داد.
تلاش های بیهوده برای ایجاد رابطه، برای بقا، برای احساس رهایی. آرامش.

ممنون از شعر خوب تان

فانوس به دست گفت...

چاه هم تاب غصه هامان را ندارد
حتی نیمکت های پار ک تاب تنهایی مان

ونوس گفت...

سلام استاد... خوشحالم که هستید. این را جدا میگویم. نمیدانم چرا اما تا وقتی شما مینویسید دوست دارم من هم بنویسم . نمیدانم این شعرها با من چه میکنند اما معلوم است کارستان میکنند. برایتان ایمیل میزنم...شادباشید استاد